قمست دوم داس تان.....
سنگدل ترین ها روزی عاشق ترین ها بوده اند....




خلاصه ، خبر قبولی من در کنکور به گوش فامیل رسید و یکی یکی زنگ می زدند و تبریک میگفتند والبته خواسته یا ناخواسته کارد را توی زخم من میچرخاندند که :

((چه خوب شد که با مریم جان و فرهاد خان هم دانشگاهی شدی!!!))

تازه عده ای هم با استناد به هم رشته بودن ما ، کابوس همکار شدن آینده با این نوابغ را هم ترسیم می کردند. خدا را شکر که از داستان مهران بی خبر بودند....

تا اینکه عمه خانم به ابوی زنگ زدند و پیشنهاد کردند که چون خانه ی ما کوچک است، به افتخار قبولی من در منزل عمه خانم مهمانی ای برگزار کنند و به فامیل شام بدهند که پدر هم پس از نیم ساعت تعارف و مذاکره سرانجام به این پاگشای تحصیلی رضایت داد !!

روز موعود فرا رسید !!

حقیر سر و وضعی آراستم و کت و شلوار پوشیدم و زودتر از بقیه ، رفتم منزل عمه خانم که اصرار کرده بودند کسی برای آشپزی و کمک نیاید و خودشان قبول زحمت کردند و ما را شرمنده !مهمانها یکی یکی آمدند و به بنده تبریک گفتند.......از پدر و مادر و مریم و فرهاد تا یک عده آدمی که تا آن موقع جمعا دو دقیقه دیده بودمشان و در لغت "فامیل" نامیده می شوند.....

باور بفرمایید سخت ترین کار دنیاست حفظ لبخند تصنعی چند اعته و سر تکان دادن های مداوم در تایید فرمایشات نامفهوم آن صاحب نظران در تمام زمینه ها!!!

آقا محمود پسر عموی بابا گفت :

((عمو جان ! قبولیت مبارک ! انشاالله که تا دکترا ادامه بدی.))

برادرش آقا مسعود ادامه داد :

((بله عمو ! تا اونجایی که من یادمه تو باهوش ترین جوون فامیل هستی ! حیفه ادامه تحصیل ندی!!))

از حرفهای آقا مسعود خوشم آمد ولی واقعیت این است که در بین جوانان این فامیل با هوش تر بودن اصلا کار سختی نیست !!!! هنوز حرف های آقا مسعود تمام نشده بود که همسرش آذر خانم فرمودند :

((بین پسرای فامیل!!!!))

آخر دو تا دختر ننر داشتند که یکی شان شیمی می خواند و معتقد بودند "ماری کوری" دوم است!!!! با شنیدن این جمله همه سرها ناخودآگاه چرخید سمت مادرم ، که همیشه جوابی برای آذر خانم توی آستین داشت! راستش این دو نفر درست مثل استقلال و پرسپولیس بیخود و بی جهت با هم دشمن بودند....میشد حدس زد که تا لحظاتی دیگر برای اولین بار در طول تاریخ مادرم پشت من در خواهد آمد!!!

مادر بنده هم نه گذاشت نه برداشت ... رو کرد به دختر آذر خانم و گفت :

((راستی لیلا جون ! داداشم که ترم پیش استادت بود، هشتت رو ده داد؟؟؟))

بعد هم رو به آذر خانم که :

((نمیدونین چه قدر ازش خواهش کردم!!اخه اون اصلا به کسی نمره نمیده!!))

و در آخر تیر خلاص را بر پیکر نیمه جان آذر خانم و لیلا شلیک کرد و رو به جمع گفت:

((ولی بالاخره راضیش کردم....اخه اگه لیلا جون این ترم هم مشروط میشد اخراجش میکردن....!!!))

آذر خانم همرنگ شاتوت شده بود! جنگ داشت مغلوبه میشد که فریاد پدر آتش بس اعلام کرد:

((بهبه! دست عمه خانم درد نکنه....شام حاضره ! بفرمایید.))

سفره حاضر شد و همه نشستند به صرف شام . شاید چون من کم غذا هستم و بیشتر گیاه خوار ، اینطور می نمود ولی محض احتیاط ، چشمتان روز بد نبیند!توی ظرفها جنازه تکه پاره چند تا حیوان را آوردند و شروع کردن به خوردن ! بین این جماعت ، یک آقای چاقی بود که توی بشقابش پر بود از دست و پای این جانور که لا به لایش برنج ریخته بود و رویش ماست ، به قاعده ی غذای یک هفته ی من!! ولی با پشتکاری بی دریغ دنبال "نوشابه رژیمی" می گشت!!!

من هم کمی سالاد برداشتم و یکی از اعضای غیر قابل شناسایی بدن آن حیوانی را که بیشتر مورد هجوم مدعوین بود و حدس زدم لابد خوشمزه تر است.....

سالاد را خوردم و بعد هر چه از فنون آزاد و فرنگی می دانستم روی جانوراجرا کردم اما به قول گزارشگران تلویزیون ، بسیار بد بدن بود و کشتی بلد !!! خلاصه نشد که نشد! بعد هم بابت دستپخت سحر آمیز عمه خانم تشکر کردم که الحق کیمیاگری بودند در تبدیل بافتهای جانوی به لاستیک ! البته ، بنده خدا دستش درد نکند خیلی زحمت کشیده بود.

بعد از صرف شام و برچیده شدن بساط راز بقا ، همه منتظر فوران دوباره آتشفشان آذر خانم بودند که اصلا شام نخورد و فقط با چشم غره پیگیر ریز حرکات مادر بود.

پدر هم برای جلوگیری از وقوع جنگ دوباره ، از هر دری حرف میزد ، بلند بلند و بدون وقفه ، به طوری که کمتر از سی ثانیه از گرمای تهران به سرمای روسیه و بعد ماجرای کلنل لیاخوف در به توپ بستن مجلس و دوره مشروطه رسید. با شنیدن کلمه "مشروطه" مریم با همان سادگی و بلاهت ناب ذاتی اش رو کرد به لیلا و پرسید :

((راستی تو ترم قبل مشروط نشدی که!!! هان ؟؟))

مسلما از این سنگی که مریم دیوانه توی چاه انداخت ، فقط مادر من خوشحال شد اما خوشبختانه آذر خانم حرف مریم را نشنید و جواب مختصر و کوتاه لیلا هم سر و ته قضیه را هم آورد و ماجرا به خیر گذشت !!!

تا آخر شب ، همه با هم بلند بلند حرف زدند بی آنکه هیچکس گوش دهد و نیم ساعت هم ، دم در مراسم آشنای خداحافظی دو به دو ، چرخشی انجام شد و برگشتیم خانه......


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






. <-TagName->
.... یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, .... 7:54 .... saba....